خاطرات نورانی
به نام خداوند حسین...
1. ناظم هیئت می گفت اگه محبت صاحب پرچم نبود الان به جای رد پاش تو دلم چاله های نکبت حفر شده بود...
2. دختری جوان از اشتباهاتش میگفت، اشتباهی که تو دوران مجردی........... کرده بود. حالا نوکر اسطوره محبت همسرش شده بود...
قرار بود نام اولین فرزندش رو حسین بذاره، که گذاشت...
3. مرد قد بلند و لوطی مرام وارد اتاق کارم شد، نصاب بود، معمولا عصر های روزهای رمضان مناجات حاج منصور گوش میدادم، تعارفش کردم نشست، سر صحبت رو وا کرد و از جوونیاش گفت. حاجی داشت ماجرای مرد دایم الخمر رو که علامت کش دسته عزا شده بود رو تعریف میکرد، بغض گلویش ترکید و با گریه بلند می گفت آره بخدا منم نجات داده به منم آبرو داده...
4. هر از چند گاهی شعری می سرود تو قالب روضه، ی بار متن عاطفی و دلنشینی بهم داد تا تو وبلاگ کارکنم ماجرای پسر دانشجویی بود که تو شهرستان قبول و خونه مجردی گرفته بود خلاف کوچیکش مواد مخدر و روابط............ بود. برای محرم برگشته بود تهران. پابند هیئت شده بود. رها شد از بند غیر او...
بعد ها فهمیدم اون دانشجوی رستگار شده خودش بوده.
5. مادر یکی از بچه ها بود هر چند وقت زنگ میزد و از احوال پسرش میگفت و می پرسید. بهم گفت اگ میشه این سری پسر منم ببرید کربلا، پدرش هم موافقه. گفتم مارو هم به اعتبار امثال این بچه ها میبرن. گریش گرفت، گفت پسرم تو روی من و پدرش وایمیستاد و فحش ناموس بهمون میداد اما سری آخر که از هیئت اومد به پای باباش افتاد و گفت به خاطر حسین(ع) ببخشید، غلط کردم، جبران میکنم. یادم افتاد سخنران از حرمت پدر و مادر و وظیفه خادم هیئت صحبت کرده بود.
6.هر موقع اعصابش می ریخت به هم، ی آژانس میگرفت و خودش رو به اولین مجلس روضه میرسوند.
7. میگفت: تا بعد از سربازی اعتقادی به گریه و عزاداری برای ائمه نداشتم. با اینکه ته دلم راضی نبود ولی به ظاهر قبول نمیکردم تا اینکه مادرم فوت شد و نذر آش اربعینی که داشت گردن من و خانومم افتاد. حالا نمک گیرش شدم و خادمش.
8. ماه رجب بود، چون خیلی زمان گذشته بود، قرار شد دو تا از بزرگترهای هیئت به رسم احترام و عرض پوزش برن پول آشپز محرم رو بدن، اومدن پول بگیرن گفتم ی مبلغی اضافه کنید به حق الزحمه اش چون هم زمان خورده و هم دستش تنگه، همیشه تو آشپزخونه میگفت اگ بدهکار نبودم عین دوماه محرم و صفر رو نوکری میکردم براش.
وقتی پول رو بهش داده بودن شروع کرده بود به گریه، آشپز میانسال و ساده دل با گریه گفته بود، امروز سر صبح گلایه کردم به آقا که من که زیر پرچمت هستم چرا باید زندگیم لنگ پولهای جزئی باشه...
تا صبح هم بنویسم تموم نمیشه این خاطره های نورانی. تازه اینها شنیده ها و تجربیات یک کمترین هست...
الحق که تو کشتی نجاتی...
پ.ن1: عرض پوزش بابت عدم حضور. تو این مدت تحقیقی کردم مبنی بر سود و زیان وبلاگ نویسی. حالا با خیال راحت تری می نویسم و البته با حواسی جمع تر و همینطور هدفدار. ایکاش اونایی که برابر میدونن وبلاگ نویسی رو با شبکه های منحوس اجتماعی علی الخصوص موبایلی، برن ی پرس و جویی کنند از اهل فن.
پ.ن2: بارمان گران تر شده. همزمان باید به عمامه داران انگلیسی هم برسیم در کنار مبارزه با وایبر و... . داستان متعصبین برهنه شدن و یا نشدن در هیئت هم هست. و صد البته توصیۀ نائب امام زمانمان از هر پند و امر و راهکار غیر، مهم تر و لازم الاجرا تر میباشد.
اینها اهداف کوتاه مدت وبلاگ مجاهدین اسلام است.
پ.ن3: در مذکرات هسته ای، آیا جای شعار هیهات منا الذلة خالی است؟ اگر خالی باشد چه باید کرد؟؟؟
التماس دعا
علی مدد
- ۹۳/۰۹/۰۳
خیلی حسین زحمت ما را کشیده است..